دو عاشق از هم جدا
تاريخ : پنج شنبه 12 تير 1393برچسب:, | 8:33 بعد از ظهر | نويسنده : mohammad

روزهای خوب , زود می گذرد

قانون " بودن " همین است

روزهای خوب , عمرش , مثل عمر پروانه هاست

کوتاه و زیبا

و روزهای خوب , کم کم , تمام میشد

مرد ؛ باز , آهسته , به زیر لب ترانه های غمگین می خواند

و زن , تبسم های کنج لبش را , گم کرده بود

تکرار و تکرار و تکرار

شاید همین تکرار بود که همه چیز را فدای بودن خویش کرده بود

و شاید هم , با هم بودن ها , بوی کهنگی و نم گرفته بود

هر چه بود , مثل سرمایی سوزناک و خشک , به زیر پوست عشق , نفوذ کرده بود

و شاید هم , اصلا , عشقی در کار نبود

....

- من هیچوقت عاشق نمی شم

هیچوقت ...

فکر کردی منم ازونام که به خاطر یکی , خودشو از روی ساختمون پرت میکنه ؟

فکر کردی اگه نباشی تب می کنم ؟

نه جونم ... اینطوریام نیس , دوستت دارم ولی خل و چل بازی بلد نیستم

حالا دو روز مارو بی خبر میذاری و به تلفونامونم جواب نمیدی بی معرفت ؟

فکر کردی با این کارت , عشقتو توی دلم میکاری ؟

نه به خدا , این کارا همش از بی مرامیته .... حتما یادت رفته اون شباییکه تا صدامو نمیشنیدی خوابت نمی برد

عیبی نداره ... میگذره ,

یه جورایی می سوزم , حتما کیف می کنی نه ؟

میسوزم از اینکه گفتم همدلمی ... نگو فقط همرام بودی ... دلت کجا بودو فقط شیطون میدونه ...

مرد میگفت و از پس دودهای مواج , روزهای گذشته را , جستجو می کرد

و زن , همه چیز انگار , برایش خوابی بود کوتاه و سنگین :

- خودت چی ؟

خودت اگه یه هفته هم بری توی غار تنهاییت , هیچکی حق نداره صداش در بیاد

حالا یه تلفنتو جواب ندادم شدم بدترین آدم دنیا

خب چی داری برام بگی ؟ فکر نمی کنی همه چی خیلی بیخودی و تکراری شده ؟

خسته ام کردی , هیچ حس و حالی تو صدات نیست , انگار دارم با سنگ صحبت می کنم

حرفامون جمله به جمله اش اونقدر تکراری شده که نگفته همه شو از برم

نگفتم عاشقم باشو خودتو برام از رو ساختمونا پرت کن پایین

فقط خواستم بفهمم بودن و نبودنم فرقی ام برات داره یا نه ....

که تو هم خوب جوابمو دادی

....

بوق ممتد

مثل یک دیوار آجری بلند است

تا آسمان

انگار که دیوار, آسمان آبی را دو تا می کند

بوق ممتد , یعنی رفتن , بدون خداحافظی

یعنی , چیزی شبیه فحش های بد ....

...

مرد دست در جیب

با قدی خمیده و چشمانی بی خواب

قدم زدن را برای فراموش کردن , امتحان می کرد

و زن , بی پروا , عشقی تازه می خواست

اندام نحیفش , تحمل بار تنهایی را نداشت

صدای تازه , گرمتر از صداهای تکراری و واژه های تکراریست

عشق تازه , آدم را دوباره نو می کند

انگار آدم برای ادامه زندگی اش , دوپینگ می کند

عشق تازه , جسارت فراموشی خاطرات عشق کهنه را می طلبد و لگد زدن به تمام با هم بودن های قدیم

مرد نمی توانست

مردها گاهی خیلی سخت می شوند

سخت و بیروح و لایه لایه

و مردی که واپس زده از عشقی نافرجام باشد ,

می ***د ,

ذوب می شود و اینبار به جای شیشه ,

سنگی می شود سخت تر از خارا

....

آدم دلش تنگ می شود

دل آدم هم که تنگ شود , نفسش میگیرد

هوای گذشته ها را می خواهد

حتی شده به یک نفس عمیق

یکسال گذشت

تنهایی همراه مرد بود

و زن , انگار دوباره , واپس زده عشقی چندین باره بود

مرد , نه اینکه عاشق بوده باشد ... نه .... فقط از روی دلتنگی

گوشی تلفن را بر می دارد و شماره ها را برای شنیدن , نوازش می کند :

- الو ...

صدای زن شکسته و خراشیده است

انگار قبلش سیگار کشیده باشد .. آنطوری

صدا , در عین غریبه گی اش , دل مرد را می لرزاند

آن روزها چقدر خوب بود ها ...

- الو ... بفرمایید

مرد , دلش می خواهد نفس عمیق بکشد

دلش می خواهد نفس حبس شده در سینه اش را با سلامی تازه , بدمد بیرون

گاهی می شود در یک آن , همه چیزهای بد را فراموش کرد

انگار که از همان اول نبوده

مرد تصمیمش را گرفت که ناگهان از پس صدای زن , صدای مردی غریبه آمد

صدای قلدر و خشن :

- الو .... د چرا حرف نمی زنی مزاحم ....

قلب مرد انگار که , ایستاد

گوشی را کوبید روی تلفن

مردی غریبه ! ... رویا که رنگش می پرد می شود کابوس

و مرد غریبه کابوس رویاهای دلتنگی مرد شد

مرد , نحیف و قد خمیده

در اتاقو قفل کرد

پرده پنجره اتاق رو کشید

نشست روی صندلی

ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد

تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت و مرد ,

با چشم های نیمه باز و سرخ , به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد

....

زن , نشسته بود لبه تخت

شکسته و بیروح

مرد غریبه لباس هایش را پوشید

بوسه سرد مرد غریبه , شانه های لخت زن را آزرد

- دوستت دارم

صدای مرد غریبه , شبیه سائیدن ناخن به دیوار سیمانی بود

زن خوب گوش سپرد

نه ... این صدا هم تازگی نداشت

این صدا هم تکراری بود

زن , در جستجوی تازه تر شدن ,

اندازه تمامی دستمالهای کاغذی دنیا , چروکیده بود

ِ...

رسم است زیبایی ها را می نویسند و

بعد ها افسانه می خوانندش

و نسل به نسل , آدم ها با ولع

تمام کلمه هایش را می خوانند و حفظ می کنند

حقیقت را که بنویسی

نه کسی می خواند

نه کسی حفظش می کند

حقیقت , آنقدر زشت است گاهی که آدم ها ترجیح می دهند در عمیق ترین نقطه قلبشان , به خاکش بسپارند

تمام .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: